17
مرداد 94،
امروز
به گمانم پنجمین روز پیادهروی کاروان است، صدوبیست کیلومتر تقسیم بر روزی بیستوپنج
تا تقریباً میشود پنج روز، بعد از بینالود، یعنی تقریباً یکسوم آخر راه، دو تا
مسافر دقیقه نودی سروکلهشان پیدا میشود، «محسن و هادی». بعدازظهر است و هوا رو
به تاریکی، همین هم باعث میشود که یکساعتی بعد، سروکله 911 معروف پیدا شود و مسافرها
را بار بزند به اسکان امشبشان، موکب امام حسن مجتبی-علیه السلام-.
موقع نماز محمد آقا
از مسئولین کاروان، خبر را به گوش بچهها میرساند و آنها هم بعضیهاشان اعتراض میکنند
که نصف شب چه موقع مراسم است؟ او عذرخواهی میکند و میگوید کسانی که مایل به شرکتاند،
در سالن سمت چپ باشند و مزاحم خواب بقیه نشوند.
ساعت
از 2 گذشته است، نمیدانم چرا خوابم نمیبرد، نه من و نه هادی، نه امیر و نه خیلیهای
دیگر، صدای «آمدند، آمدند» که بلند میشود، جمعیتی که از صبح بیست سی کیلومتر را
توی بیابان وسط گرمای مرداد راه رفته بود، از هر دو تا سالن پابرهنه میدوند وسط
حیاط، و بیهیچ حرکت اضافی، سه تا شهید از عقب ماشین میروند روی دوششان و هرکدام
کناری از سالن سمت چپ پایین میآیند، محسن در حلقه اول مینشیند،
هادی هم به گمانم، هیچکس حرفی نمیزند، هیچکس، فقط صدای «های های» است که از سه
گوشه سالن بلند میشود، با خودت میگویی که یکی دو دقیقه دیگر، صداها میخوابند،
اما نه، هر صدایی که خسته میشود، بلافاصله بعدی جایش را پر میکند، اصلاً بدون
روضه علیاکبرِ مداح هم چشمها کارشان را بلدند، چشمهایی که پنج روز است دوخته شدهاند
به امتداد خطچینهای سفید وسط راه؛ زمان از نیم ساعتی که وعده بود میگذرد، اما
خود سپاهیها همدلشان نمیآید سه شهید غواص را از بین بچهها بردارند، اما نمیتوانند
بیشتر بمانند، مادرهاشان منتظرند، در انتظاری سیوچندساله.
گفتوگوی چشمها تمامی ندارد، «محمدرضا
قائمی» میاندار این گوشه هیئت است دو تابوت دیگر با اسم «محمدِ باقر» و «محمدِ حصاری»
هم دو گوشه دیگر موکب امام حسن نشستهاند. وقت رفتن میشود، بچهها دل نمیکنند و
تا دم آمبولانس بیتابی میکنند و پشت سرش، باز همدیگر را بغل میکنند و دقائق
زیادی در بغل هم عزا میگیرند، کبوترهای امام رضا، اینطوری گُل برنامه های «سفرِ
پیاده مشهد» میشوند.
***
22 اسفند 94،
پیامکی نرسیده به من، خسته از حالوروز همیشگی این ایام خودم، از پلههای هیئت بالا میروم، امیرحسین جلو میآید و میگوید:«کجایی؟ شهید داره میاد!» باور نمیکنم، با سر به بقیه بچهها اشاره میکنم که یعنی «راست میگه؟» نیازی به جوابشان نیست، از سیاهپوش سالن و پوتینهای دکور مراسم و خیلی چیز های دیگر معلوم است که خبر همان است که شنیدهام، کُپ میکنم، اگر میدانستم لااقل ...
این بار اما شهید داخل آمبولانس گردان امام حسین-همان که 150 روز پیش، رضا دامرودی، آبروی شهرمان را آورده بود- داخل محوطه موقوفه بانو جهانگیری میآید و از آنجا روی دست سهچهارتا بسیجی آشنا و با کمک باقی بچههای هیئت فاطمیون، میآید و وسط حلقه میشود «میاندار هیئت»، آنهم شبِ شهادتِ مادرِ شهدا.
تاریخ شهادت: فاطمیه سال 62، تاریخ تشییع نمادین: فاطمیه سال 86 و تاریخ شناسایی: فاطمیه 94، شهید مادری، از وجناتش همه چیز پیداست، اما...
اما آقا روح الله –روضه خوان مراسم- میگوید که فقط هشت تکه استخوان مانده است از گّلِ 18 سالهی عملیات خیبر، هشت تکه.
نمیتواند اتفاقی باشد، مثل همهی اعداد و ارقام دیگر که همهمان خوب میدانیم که اتفاقی نیستند، ما خراسانیها، هرچند که دربهدر دنبال سربندهای «یازهرا» باشیم، گره دلمان، به کنگرههای ضریح مشهد، بدجوری کور و باز نشدنی است.
این ها را هم بخوان
پ.ن: کم میشود که زیاد بنویسم، ببخش اگر که ...